پارت هجده

زمان ارسال : ۲۷۷ روز پیش


ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﭼﺸـﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ. ﻫﻤﻪﺟﺎ ﺭﺍ ﺳـﻴﺎﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﻣﯽﺩﻳﺪ.

ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴـﺖ ﺳـﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪ ﺍﺳـﺖ. ﺍﺷـﮏ ﺗﻮﯼ ﭼﺸـﻢﻫﺎﻳﺶ ﺟﻤﻊ ﺷـﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺣﺎﻟﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺿﻌﻒﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ. ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺨﺖ ﺑﻠﻨﺪ

ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ. ﻋﻤﺎﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺮﻑ ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید